وخدایی که در این نزدیکی است

وخدایی که در این نزدیکی است

عاشقانه های گاه و بیگاه
وخدایی که در این نزدیکی است

وخدایی که در این نزدیکی است

عاشقانه های گاه و بیگاه

......


من از آن ابتدای آشنایی


شدم جادوی موج چشمهایت


تو رفتی و گذشتی مثل باران


و من دستی تکان دادم برایت


تو یادت نیست آنجا اولش بود


همان جایی که با هم دست دادیم


همان لحظه سپردم هستی ام را


به شهر بی قرار دست هایت


تو رفتی باز هم مثل همیشه


من و یاد تو با هم گریه کردیم


تو ناچاری برای رفتن ومن


همیشه تشنه ی شهد صدایت


شب و مهتاب و اشک و یاس و گلدان


همه با هم سلامت می رسانند


هوای آسمان دیده ابری است


هوای کوچه غرق رد پایت


اگر می ماندی و تنها نبودم


عروس آرزو خوشبخت می شد


و فکرش را بکن چه لذتی داشت


شکفتن روی باغ شانه هایت


کتاب زندگی یک قصه دارد


و تو آن ماجرای بی نظیری


و حالا قصه ی من غصه ی توست


و شاید غصه ی من ماجرایت


سفر کردن به شهر دیدگانت


به جان شمعدانی کار من نیست


فقط لطفی کن و دل را بینداز


به رسم یادگاری زیر پایت


شبی پرسیدم از خود هستی ام چیست


بجز اشک و نیاز و یاد و تقدیر


و حالا با صداقت می نویسم


همین هایی که من دارم فدایت


دعایت می کنم خوشبخت باشی


تو هم تنها برای خود دعا کن


الهی گل کند در آسمانها


خلوص غنچه سرخ دعایت




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.