وخدایی که در این نزدیکی است

وخدایی که در این نزدیکی است

عاشقانه های گاه و بیگاه
وخدایی که در این نزدیکی است

وخدایی که در این نزدیکی است

عاشقانه های گاه و بیگاه

دروغ گفته باشیم



هر کس بد ما به خلق گوید

ما صورت او نمی خراشیم

ما خوبی او به خلق گوییم

تا هر دو دروغ گفته باشیم!

خواستن



وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند

وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است

وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است

وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است

وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم


راه


نامم را پدرم انتخاب کرد!

نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم!

دیگر بس است!

راهم را خودم انتخاب خواهم کرد ...

سلامتی



سلامتی مرد زندگیم آقامونو میگم:


وقتی من صداش میکنم نمیگه ها یا بله،


داد میزنه میگه بگو خانووومم جووونم عشقم


وقتی باهاش قهر میکنم اون قهر نمیکنه،


میاد لپمو میکشه میگه حق بامنه ها نیم وجبی اما آشتی نفسمممم عمررررمممم!!!


.

.
.


یه صلوات ختم کنید تا بقیه خوابم رو براتون بگم




عاقبت



عاقبت درد دلت، دربه‌درت خواهد کرد
مهره‌ی مار کسی، کور و کَرت خواهد کرد
عشق؛ یک شیشه‌ی انگور کنار افتاده‌ست
که اگر کهنه شود مست‌ترت خواهد کرد

از هم‌آن دست که دادی به تو بر خواهد گشت
جگر خون شده‌ام خون‌جگرت خواهد کرد

ناگهان چشم کسی سربه‌سرت می‌ذارد
بی‌محلّیش ولی جان به سرت خواهد کرد
جرم من خواستن دختر اربابِ دِه است
مادر! این جرم شبی، بی‌پسرت خواهد کرد
همه‌ی شهر به آواز من عادت کردند
وقت مرگم گذری با خبرت خواهد کرد


خدایا

خدایــــا....

 

زندگـــی م...

 

مانند حـــَـــرف پســر بچــــه اےاست کـِــه

 

گِریِــــه کنان به مادرش میگُفت:

 

هم میزنے...

 

هــــَم میگے گِریه نکـــن....؟؟

 



یک روز مردی از همسرش پرسید نمازت را خوانده ای؟

همسرش گفت: نه
شوهر پرسید: چرا؟
همسر گفت: خیلی خسته ام تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم.
شوهر گفت: درست است خسته ای اما نمازت را بخوان قبل از اینکه بخوابی!
فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد، همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهر اش تماس گرفت تا احوال اش را جویا شود اما شوهر به تماس اش پاسخ نداد، چندین بار پی در پی زنگ زد اما شوهر گوشی را برنداشت، همسر آهسته آهسته نگران شد و هر باری که زنگ میزد پاسخ دریافت نمیکرد نگرانی اش افزون تر میشد، اندیشه ها و خیالات طولانی در ذهن اش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد، چون شوهر اش به هر سفر که میرفت همزمان با فرود آمدن اش به مقصد تماس میگرفت اما حالا چرا جواب نمیداد؟
خیلی ترسیده بود گوشی را برداشت ودوباره تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهر اش را بشنود، اما این بارشوهر پاسخ داد و شوهر اش گوشی را برداشت.
همسر اش با صدای لرزان پرسید: رسیدی؟
شوهر اش جواب داد: بله الحمدلله به سلامت رسیدم.
همسر پرسید: چه وقت رسیدی؟ شوهر گفت: چهار ساعت قبل، همسر با عصابنیت گفت: چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟
شوهر با خون سردی گفت: خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم، همسرگفت: مگر میمردی که چند دقیقه را صرف میکردی و جواب منو میدادی؟ مگه من برایت مهم نیستم؟
شوهر گفت: چراکه نه عزیزم تو برایم مهم هستی.
همسر گفت: مگر صدای زنگ را نمیشنیدی؟ شوهر گفت: میشنیدم.
زن گفت: پس چرا پاسخ نمیدادی؟
شوهر گفت: دیروز تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی، به یاد داری؟ که تماس پروردگار(اذان) را بی پاسخ گذاشتی؟
چشمان همسر از اشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت: بله یادم است، ممنون که به این موضوع اشاره کردی......معذرت میخواهم!
شوهر گفت: نه عزیزم از من معذرت خواهی نکن، برو از پروردگار طلب آمرزش کن!